سایز متن /
بسم الله الرحمن الرحیم
بیست و پنجم رجب سال ۱۸۳ هجری قمری حضرت امام «موسی کاظم» (علیه السلام)، نواده پاک رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم)، به شهادت رسید.
امام موسی کاظم (علیه السلام)، در سال ۱۲۸ هجری قمری، در منطقه ابواء – بین مکه و مدینه – دیده به جهان گشود. آن حضرت تا ۲۰ سالگی از محضر پدر بزرگوارش امام جعفر صادق (علیه السلام)، بهرههای فراوان برد. امام موسی کاظم (علیه السلام) پس از شهادت پدر به مدت ۳۵ سال، امامت و رهبری مسلمین را برعهده داشت و در این راه سختیهای فراوانی را تحمل کرد. در دوران زندگی آن حضرت که مصادف با عصر شکوفایی علم و تمدن اسلامی و توسعه روابط با دیگر ملتها بود، علوم و معارف اسلامی توسط دانشمندان، فقیهان و متکلمانی که از شاگردان امام موسی کاظم (علیه السلام) بودند، در اطراف جهان انتشار و گسترش یافت. سرانجام هارون الرشید حاکم عباسی که از نفوذ معنوی امام موسی کاظم علیه السلام در میان مسلمانان هراسان بود و تزلزل حکومت خود بیم داشت، امام موسی کاظم (علیه السلام) را دستگیر و زندانی کرد. تا اینکه هارون حاکم عباسی طی توطئهای امام را مسموم کرد و به شهادت رساند. ضمن عرض تسلیت به مؤمنان، بدین مناسبت فرازهایی از زندگی ان امام موسی کاظم علیه السلام به خوانندگان گرامی تقدیم میگردد.
۱٫ ابن حجر نوشته است: موسى كاظم، وارث او [جعفر صادق علیه السلام] در علم، معرفت، كمال و فضل شد. كاظم ناميده شد به خاطر كثرت گذشت و بردبارى او. نزد مردم عراق به «باب قضاء حوايج» معروف شده بود. او عابدترين، داناترين و سخىترين مردم زمان خود بود. (الصواعق المحرقه، ص ۲۰۳).
۲٫ ابن صباغ در باره امام موسى كاظم علیه السلام نوشته است: بعضى از اهل علم گفتهاند كاظم امام بزرگ منزلت، حجّت يگانه، حِبرى كه شبها را تا هنگام سحر به عبادت مىايستاد و روزها روزه بود. به خاطر بردبارى فراوانش و گذشت او از متجاوزان كاظم خوانده شد. او نزد اهل عراق به باب الحوائج إلى اللّه معروف است، چون نيازهاى مسلمانان را بر آورده مىكند. (الفصول المهمه، ص ۲۱۷).
عبد الاعلى از فيض بن مختار روايت كرد و گفت: به ابو عبداللّه جعفر صادق علیه السلام گفتم: دست مرا بگير و از آتش دوزخ بيرون بياور! چه كسى امام پس از تو است؟»، موسى كاظم كه در آن روز كودك بود داخل شد، جعفر علیه السلام گفت: «او امام شما است، از او پيروى كن». (الفصول المهمه، ص ۲۱۷).
۳٫ رشيد براى حج رفت، نزد قبر پيامبر صلی الله علیه وآله رفت، در حالى كه موسى بن جعفر با او بود، رشيد گفت: «اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا رَسُولَ اللّه يَاابْنَ عَمٍّ»، او با اين سلام مىخواست در ميان اطرافيان خود فخر بفروشد، موسى نزديك شد و گفت: «اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا أَبَتِ»، چهره هارون دگرگون شد و گفت: «اى ابو الحسن اين افتخار حقيقت است». (ذهبى، سير اعلام النبلاء، ج ۶، ص ۲۷۳؛ تاريخ الاسلام، ج ۱۲، ص ۴۱۸؛ ابن طولون، الائمّة الاثناعشر).
۴٫ گفته شد كه موسى كاظم[علیه السلام] از زندان در نامهاى به رشيد نوشت: «هيچ روزى از بلاى بر من سپرى نمىشود جز اينكه از آسايش تو يك روز سپرى مىشود، تا اينكه همگى به روزى برويم كه پايانى ندارد و باطلگرايان در آن زيان مىبينند». (سير اعلام النبلاء، ج ۶، ص ۲۷۳؛ تهذيب الكمال فى اسماء الرجال، ج ۱۸، ص ۴۵۶).
موصلى در باره امام كاظم علیه السلام نوشته است: «او حِبر، عالم، اهل آشتى، با بزرگى شأن، علوّ مكان، علم فراوان، فهم و فراوانى بردباريش، جواد كريم بود و عبد صالح خوانده مىشد.
او در مكّه با رشيد در كنار هم قرار گرفتند، مسائلى در ميان آن دو ردّ و بدل شد، رشيد پرسيد: «فريضه تو چيست؟»، گفت: «يك فريضه، پنج فريضه، هفده فريضه، چهل و سه فريضه، چهل و نه فريضه، نود و چهار فريضه و صد و [و سه] و پنجاه و هفت؛ از دوازده
يكى، در عمر يك بار، از دويست پنج و از چهل يكى»، رشيد گفت: «اين چيزهاى غريب چيست؟»، گفت: «يك فريضه دين اسلام، پنج فريضه نمازهاى پنجگانه، هفده
فريضه ركعتهاى نماز، چهل و سه فريضه سجدهها، نود و چهار فريضه تكبيرها و صد
[و سه] و پنجاه فريضه تسبيحات است، امّا عدد هفت اين است كه نماز صحيح نيست جز
بر هفت عضو و آنها: دو قدم، دو زانو، دو دست، پيشانى و بينى، از دوازده يكى واجب، روزه ماه رمضان از ميان ماهها است، پنج چيز از دويست، زكات مال با شرايطش است، يكى از چهل؛ يعنى از چهل گوسفند يك زكات واجب است و امّا آنچه در طول عمر يك بار واجب است حَجّةُ الاسلام است».
رشيد گفت: «به خدا سوگند شناختن مانند تو را بايد غنيمت و همنشينى با او را گرامى دانست»؛ سپس فرمان داد تا دو بدره به او بدهند، او در همان وقت آن دو بدره را صدقه داد، از نام او پرسيدند، دريافتند او موسى كاظم است، رشيد گفت: «فضيلت نيست جز براى اهلش، چگونه نسلى با طهارت، داراى بخشش فراوان و فضيلت آشكار مىشود».(النعيم المقيم (مناقب آل محمّد)، ص ۱۳۳)
از شقيق بلخى حكايت كردهاند كه او [امام كاظم] در سال صد و چهل و نه براى رفتن به حج [از مدينه] بيرون رفت، شقيق او را در قادسيه جدا از مردم ديد، در دل خود گفت: اين جوان از صوفيه است، مىخواهد سربار مردم باشد، من نزد او مىروم و او را سرزنش مىكنم، شقيق نزد او رفت، او [به شقيق] گفت: «اى شقيق! اِجْتَنِبؤا كَثيرا مِنَ الظَّنِّ اِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ اِثْمٌ» (الحجرات: ۱۲) (از بسيارى از گمانها دورى كنيد، زيرا بعضى از گمانها گناه است)، شقيق مىخواست از او حلاليت بطلبد؛ ولى او از برابر ديدگانش پنهان شد و او را نديد جز در كنار ريزههاى هيزم كه در حال نماز بود و اندامش مىلرزيد و اشك از چشمانش جارى بود، شقيق نزد او آمد تا عذرخواهى كند، او نماز خود را كوتاه كرد و گفت: «وَ اِنّى لَغَفّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ…» (طه:۸۲)، آنگاه كه كاروانيان فرود آمدند، او را در كنار چاهى ديد، مشك او در داخل چاه افتاد، او دعا كرد، آب چاه بالا آمد، او مشك خود را گرفت و وضو ساخت و چهار ركعت نماز خواند، آنگاه به سوى شنزارى رفت و آن را كنار زد و آب آشاميد، شقيق به او گفت: «از فضل آنچه خدا به تو روزى كرده است به من اطعام كن»، او گفت: «يا شَقيقُ! لَمْ تَزَلْ نِعَمُ اللّهِ ظاهِرَةً وَ باطِنةً، فَأَحْسِنْ ظَنَكَ بِرَبِّكَ».«اى شقيق نعمت ظاهرى و باطنى خدا همواره بر ما سرازير مىشود، گمانت به خدا را نيكو گردان!»، او از نوشيدنى خود به من داد، من آن را آشاميدم، ديدم گياهى سابيده شده با شكر است، به خدا سوگند لذيذتر و خوشبوتر از آن نياشاميده بودم، هم سير و هم سيرآب شدم، چند روزى توقف كردم، نه اشتهاى خوراك داشتم و نه خواهان نوشيدنى؛ سپس او را نديدم تا به مكه رسيدم، شب هنگام او را در كنار قبّة الشّراب ديدم با خشوع و آه و زارى و گريه نماز مىخواند و همچنان بر آن حال بود، تا شب سپرى شد، آنگاه كه سپيده صبح دميد، در مكان نماز خود نشست و تسبيح مىگفت؛ سپس براى نماز صبح ايستاد و هفت بار خانه خدا را طواف كرد و از مسجد الحرام بيرون رفت، من به دنبال او رفتم و او را در حالى جز حالتى كه در طول راه داشته بود ديدم، خانواده، اموال و غلامانى داشت و مردم گرداگرد او را گرفته، بر او سلام مىكردند و به او تبرّك مىجستند، به بعضى از آنان گفتم: او كيست؟ گفت: موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابىطالب است، به خودم گفتم: اين عجايب شگفت آور است جز از مانند اين سيّد.(ابن حجر، الصواعق المحرقه، ص ۲۰۳؛ ابن جوزى، صفة الصفوه، مجلد ۱، ج ۲، ص ۱۰۸ – ۱۰۹؛ سبط بن جوزى، تذكرة الخواص، چاپ تهران، ص ۳۴۸ – ۳۴۹؛ ابن صباغ، الفصول المهمه چاپ نجف، ص ۲۱۹ – ۲۲۱؛ شبلنجى، نور الابصار، ص ۳۰۲ – ۳۰۳؛ ابن طلحه هاشمى، مطالب السؤول، ص ۲۹۰)
۲٫ خطيب در «تاريخ بغداد» از فضل بن ربيع، از پدرش نقل كرده است كه گفت: آنگاه كه مهدى [عباسى] على علیه السلام را در خواب ديد، و به او گفت: «اى محمّد “وَ هَلْ عَسَيْتُمْ إنْ تَوَلَّيْتُمْ أَنْ تُفْسِدُوا فِى الأرْضِ وَ تقطَّعُوا أَرْحامَكُمْ” (محمّد: ۲۲)؛ يعنى: «آيا اگر به حكومت رسيديد مىخواهيد در زمين فساد كنيد و پيوند خويشاوندان را ببريد».)، ربيع گفت: مهدى شبانه نزد من فرستاد و مرا خواست، من نزد او رفتم، او را ديدم در حالى كه آيه را مىخواند، او صداى خوبى داشت، گفت: «موسى بن جعفر را نزد من بياور»، من او را نزد مهدى آوردم، مهدى با او معانقه كرد و او را در كنار خود نشاند و گفت: «اى ابو الحسن! من ساعتى پيش امير المؤمنين را در خواب ديدم اين آيه را مىخواند، آيا به من اطمينان مىدهى كه عليه من و عليه هيچيك از فرزندان من پس از من قيام نكنى؟ او [امام كاظم علیه السلام] گفت: به خدا سوگند من چنين كارى را هرگز نكردهام و نه اين كار خُلق و خوى من است، مهدى گفت: راست گفتهاى؛ سپس مهدى به من گفت: سه هزار دينار به او بده و او را نزد خانوادهاش باز گردان!.(ابن جوزى، صفة الصفوه، مجلد ۱، ج ۲، ص ۱۰۷ – ۱۰۸؛ سبط بن جوزى، تذكرة الخواص، چاپ تهران، ص۳۴۹ – ۳۵۰؛ ابن طولون، الائمّة الاثناعشر، ص ۸۹ – ۹۰؛ جمال الدين مزى، تهذيب الكمال فى اسماء الرجال، ج ۱۸، ص ۴۵۵؛ ابن كثير، البداية والنهاية، ج ۱۰، ص ۱۵۱؛ محمد بن طلحه هاشمى، مطالب السؤول، ص ۲۹۰)
۳٫ ابن صباغ نوشته است: اسحاق بن عماره روايت كرده است آنگاه كه هارون، موسى كاظم (ع) را به زندان افكند، يك شب ابو يوسف و محمد بن حسن از ياران ابو حنيفه در زندان نزد او رفتند و سلام كردند و نزد او نشستند و مىخواستند با پرسيدن او را بيازمايند چه اندازه از جايگاه علمى برخوردار است، در آن هنگام يكى از كسانى كه بر كاظمگماشته شده بود نزد او آمد و به او گفت: «نوبت من پايان پذيرفته و من انشااللّه مىخواهم فردا بر گردم، اگر تو نيازى دارى مرا فرمان بده آنگاه كه فردا نزد تو مىآيم براى تو بياورم»، او گفت: «من نيازى ندارم تو بر گرد»؛ سپس به ابو يوسف و محمد بن حسن گفت: «من از اين مرد در شگفتم كه از من مىخواهد نيازى دارم از او بخواهم فردا كه مىآيد براى من بياورد، در حالى كه او امشب مىميرد»، آن دو از پرسيدن خوددارى كردند و ايستادند و از چيزى پرسش نكردند و گفتند: ما مىخواستيم از او در باره واجبات و سنّت بپرسيم او شروع كرد با ما سخن گفتن از غيب، به خدا سوگند به دنبال آن مرد كسى را مىفرستيم تا شب را در كنار درب خانه او بخوابد و نگاه كنيم كار او به كجا مىانجامد، آن دو تن شخصى را از سوى خود به درب خانه آن مرد فرستادند، در دل شب ناگهان فرياد و شيون برخاست، از آنان [اهل خانه] پرسيدند: چه خبر شده است؟ گفتند: صاحب اين خانه ناگهانى مرد، فرستاده آن دو تن بر گشت و به آن دو اين خبر را رساند، آن دو به شدّت شگفت زده شدند!.(الفصول المهمّه، ص ۲۲۷)